ای مکان تو از مکان بیرون


سر امرت ز کن فکان بیرون

در وجودی و از وجود به در


در جهانی و از جهان بیرون

آسمان و زمین تو داری، تو


از زمین وز آسمان بیرون

فتنه ای در میان فگنده ز عشق


خویشتن رفته از میان بیرون

ساعتی نیستی ز دل خالی


نفسی نیستی ز جان بیرون

آن و اینت به فکر چون یابند؟


ای تو از فکر این و آن بیرون

بنشینی و از نشستن خود


بینشانی و از نشان بیرون

آخر و اولی و بودن تو


ز آخر و اول زمان بیرون

چون دل اوحدی زبون تو شد


این سخن رفتش از زبان بیرون